به بن بست رسید
کوچه از جغرافیای شهر
یک خیابان
از ابتدای همین کوچه
به انتهای جاده فکر می کند
پیاده ها را می شمارد
و سواره ها را
از خاطرش عبور می دهد
دیگر چه فرقی می کند
قدم های بزرگ یا کوچک
هیچ ردپایی
در پیاده رو جا نمی ماند
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
انگار در راه انتخاب
من، ثابت
جاده شتاب در شتاب
و چقدر بی انتهاست
وقتی نمی دانم
در کدامین نقطه
رویاهای موازی
لمس می کنند
حقیقت رسیدن را
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
می روم . . .
مقصدم مبهم
بغچه ام برگی سپید و
قطعه ای سوخته از تن درخت
کاش می شد
در ایجاز سفر
حکایت فاصله را
پشت آن برگ
حکاکی کنم
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
ترک می خو رد
ارتفاع شیشه ای
از گمان بین ما
من٬ شکسته می شوم
در غبار روزنه ای محو،
حس خفگی
در حباب ها
فکر من نه!
جرم هوا بود
در انهدامی آشکار
در حنجره ی باد
آنجا که دم هایم
حبس شدند
در فریاد نفس ها
تا وجود در هم شکسته ی من
پشت این ارتفاع خاک شود.
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
پوسیدم در پستوی زمان
وقتی تا شکفتن
چند گلدان فاصله بود
بگذار بی پرده بگویم
هیچ وقت
دست بسته ی دیوار
باغ را نشانم نداد
و من در گذر باغچه
خاک را در خاطرم
جا دادم
تا آب، هوا، زندگی
همه را
برای روئیدن قسمت کنم
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
حالا که انگشتان هوا
از کدورت ابرها
یخ بسته
نگذار درها بسته شود
دارد از شکاف پنجره ها
توده ی تگرگ می ریزد
شاید از سردی رابطه ها
به نقطه ی انجماد رسیده ایم
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
آبی
گلبرگهای چادرت
آسمانی میکند
پرواز را
تا، من
درسجاده ی باور
بالهای قنوت را
گشوده
برای اوج گرفتن
با التماس دل
تعظیم کنم
به تو ...
بانوی بی توقع
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
هدیه می دهند
لحظه های نا خوانده
در تولد تارهای سپید
نقش روزگار
به چهره ی غارت زده.
این قدم های لرزان
ردپای تسلیم شدن است
در گیر و دار ثانیه ها
و دایره ی تقدیر
در حاکمیت
قانون فرسودن
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
ابرها واسطه اند
طوفان را
از چشم آسمان می بینم
وقتی
با تمام سادگی
زیر چتر پلک ها
قطره ها را می شمارم.
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
در حس خشک باغ
نهالی رشد نخواهد کرد
وقتی بهار
آنسوی پرچین های سنگی
لابه لای درختان
انکار شده
بی آنکه
یک شکوفه
باورش کند.
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
پیچید
در تن لحظه ها
پیچک های انتظار
در پراکندگی برگ هایی
که رویشان پاییز حک بود.
خسته از فاصله ها
در وسعت دشت
ابرها
سایه هایی گستردند
که شاید دلیل
فصل سردند.
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
در مرز پرسشهای پیوسته
انعکاس جواب های ناگزیر
آسودن به یاس تبدیل
و در هرج و مرج چرا ها
بلاتکلیف
جای تمام سوال ها
نقطه می گذارم.
و مایوس از سرگذشت
در تمام پاکنویس ها
مترادف عهد
واژه ی تکذیب را
ثبت می کنم.
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
پاورچین؛
پاورچین
الف... ب...ت... های زندگی*
پشت سر هم
از مرز امتحان گذشتند
و
نقطه های مجهول دیروز
در فصل امروز
با حرف به حرف تو
واژه های بی شمار شدند .
آنگاه که
تکالیف آغازین سرمشق بود
درسهای ماندنی
جمله ی تو شد.
------------------------
* البته های زندگی
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
کاغذهای سپید
نامه های بی جواب
گیج در صفحات مچاله شده
در متن های مبهم
از واژه های سرد
مچاله می شوم.
خطوط را نمی فهمم
حالا که همه چیز از یاد رفت
بگو ...
کدام پستچی
دیار فراموشی را
می داند؟!
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
خانه در سکوت و سرما
نان٬ بابا
مشق شب است و درد فردا
این مشق ها که نان نمی دهند
وقتی دست مادر
خالی تر از هر حساب و ...
باد٬ باران
در تکالیف امشب
با چکمه های شکاف زده
وصله ی جورابهای گل آلوده
پای فردا را فشرده
افسوس که پاک نمی کند!
دستان بی حلقه ی مادر
دوده ای
که خانه را آلوده
از لای انگشتان بابا.
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
خیابان
چراغ های منتظر
مسافران در تکاپو
یک خط
فاصله تا تقاطع
چراغ قرمز
باید ایستاد.
وقتی برای کودکی
بساط دستفروشی
چراغ سبز می شود.
پشت چراغ زرد
چهره ها
دلواپس و سرد
باید رفت
با چراغ های خاموش
باز امشب کودکی ست
با خیابان هم آغوش.
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
آخرین برگ تقویم سال
شاخه های سپید پوش
آدمک های برفی
خداحافظ.
موسیقی رود
نت بهار است
وقت لبخند ماهی های در تنگ
چشمک زدن بنفشه های رنگی
شکفتن
تبسم جنگل
و نازیدن زمین
با تن پوش سبز
در اعتدال
دریا و آسمان آبی
خورشید و شب مهتابی
اولین برگ تقویم امسال...
سلام.
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
شب کلافه
در جستجوی همنشین
افکار
در مسیر رویا
در رگبار پریشانی
گرفتار
پلکهای لجباز
دور می شوند
از آغوش هم
و چشم ها با سماجت
در تمدید ثانیه ها
وقتی جسم خسته
با خمیازه های معترض
در گوش شب
فریاد میزند.
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
چه بی خیال می گذرند
عابران سنگدل
از کوچه های خزان
شاید
فریاد برگ های فروریخته را
نمی شنوند!
روزگاری
سایه ای بودند
برای
تن های خسته
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
شکستم
شیشه های بغضم را
مراقب پاهایت باش!
تصویرت
در شکسته های وجودم
پیدا نیست.
آیینه ات نبودم
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »
انعکاس فرسودن احساس
در گلوگاه زمان
دیر زمانی ست
می خراشد
نای نفس کشیدن را
در خلوت خمود
« نسرین موحدیان »
« مجمومه شعر عابران سنگدل »